جلال عضد

جلال عضد

شمارهٔ ۲۲۴

۱

از سر کوی تو با دل باز نتوان آمدن

بل کز آن منزل به منزل باز نتوان آمدن

۲

عشق دریای ست کآن را نیست پایانی پدید

از چنین دریا به ساحل باز نتوان آمدن

۳

عاقلان از کوی او دیوانه می گردند باز

زان که از میخانه عاقل باز نتوان آمدن

۴

زلف او چون می نهد دیوانگان را سلسله

همچو مجنون از سلاسل باز نتوان آمدن

۵

از پی دل سالها شد تا درین کوی آمدیم

وین زمان بی جان و بی دل باز نتوان آمدن

۶

من به قول دشمنان هرگز نگویم ترک دوست

کز چنین حقّی به باطل باز نتوان آمدن

۷

خلق گویندم کزین بی حاصلی باز آ جلال

تا نگردد کام حاصل باز نتوان آمدن

تصاویر و صوت

نظرات