
جلال عضد
شمارهٔ ۲۲۷
۱
ای زلف تو بخت تیره من
تاریکی او چو روز روشن
۲
زین پس سرِ ما و خاک پایت
چون دست نمی رسد به دامن
۳
عشق تو رسید و کرد تاراج
جان و دل و صبر و هوش از من
۴
سوزد تر و خشک جمله یکسان
آتش چو در اوفتد به خرمن
۵
بازیچه مدان که آتشی هست
این دود که می رود ز روزن
۶
تا غمزه تو دلی رباید
صدجانِ بستان به وجه احسن
۷
ای حلقه زلف تا بدارت
ارباب قلوب را نشیمن
۸
آن کاکل عنبرین بر افشان
وین گرمی آفتاب بشکن
۹
تا چند جلال دل شکسته
بی دوست بود به کام دشمن
نظرات