
جلال عضد
شمارهٔ ۲۳۱
۱
چند خوری خون دلم، چیست ترا با دل من؟
چند کشم جور و ستم، وا دل من وا دل من
۲
زلف تو دل می طلبد از من بیدل به چه روی
غمزه غارتگر تو بُرْد به یغما دل من
۳
خسته دل غم زده ام تنگ تر است از دهنت
تا دهن تنگ ترا کرد تمنّا دل من
۴
خیل خیالت چو کند بر دل غمدیده گذر
دامن گوهر دهدش دیده دریا دل من
۵
تا نرسد چشم بدان آتش رخسار ترا
بادِ سپندی بر آن عارض زیبا دل من
۶
هر شکن از زلف تو شد مسکن و مأوای دلی
بسته زلف سیهت نیست به تنها دل من
۷
شیشه صاف است دلم سنگ سیاه است دلت
فرق ببین چند بود از دل تو تا دل من
۸
گرچه به نادیدن من هست شکیبا دل تو
لیک به نادیدن تو نیست شکیبا دل من
۹
منع کنندم که جلال از پی دل چند روی
باز گذارید مرا بهر خدا با دل من
نظرات
ho۳ein۰۲۱