
جلال عضد
شمارهٔ ۲۳۳
۱
چه نکهت است مگر بوی بوستان است این
چه دولت است مگر روی دوستان است این
۲
علاج این تن رنجور ناتوان است آن
دوای این دل مهجور پر فغان است این
۳
عجب که جوشش صفرای عشق افزون است
ز اشک دیده که مانند ناودان است این
۴
برفت بلبل شیدا چو من به طرف چمن
ز دست دوست به دستان چه داستان است این
۵
کنون کف من و جام شراب، ای زاهد!
مراست سود در آن گر ترا زیان است این
۶
خوشا کسی که به غفلت ز دست نگذارد
عنان عمر که با باد هم عنان است این
۷
هر آن که دید به فصل بهار آه مرا
گمان برد که مگر موسم خزان است این
۸
که را فرستم تا با لبش سخن گوید
مگر نسیم سَحَر را که کار جان است این
۹
جلال! طرف گلستان و صحبت یاران
مده ز دست که خود حاصل جهان است این
نظرات