
جلال عضد
شمارهٔ ۲۳۶
۱
گرچه رفت آب رخ من در سر یاری او
خاک خواهم گشت در راه وفاداری او
۲
یار بدمهر ار بگردانید روی دل ز من
من نخواهم کرد باری پشت بر یاری او
۳
ور ز من بیزار شد من همچنانش بندهام
نیست بر دل هیچ آزارم ز بیزاری او
۴
ور بسان خاک خوارم کرد آن یار عزیز
هر زمانی عزّتی می یابم از خواری او
۵
یک زمان از صحبت شادی نگشتم شاد، لیک
آفرین بر صحبت غم باد و غمخواری او
۶
زلف تو دل برد و عمداً خویش را آشفته ساخت
طرّه را بفشان که آگاهم ز طرّاری او
۷
من که صاحبْ درد عشّاقم اگر بینم به خواب
چشم بیمارت بمیرم پیش بیماری او
۸
دی در اثنای سخن لعل تو گوهر می فشاند
همچنان مانده است در چشمم گهرباری او
۹
گر ترا رحمت نمیآید بر احوال جلال
مرغ و ماهی زار میگریند بر زاری او
نظرات