جلال عضد

جلال عضد

شمارهٔ ۲۴۰

۱

آهی که من خسته برآرم ز جگرگاه

نُه پرده افلاک بسوزم به سحرگاه

۲

از عشق نترسیدم و بنیاد مرا بود

افتد به خطر هر که نترسد ز خطرگاه

۳

بر صدر سلاطین چو به مسند بنشینند

شرط است که درویش نرانند ز درگاه

۴

گر طرّه عنبرشکن از هم بگشایی

پنهان کند اندام ترا تا به کمرگاه

۵

سروی که نیابند ترا جز به خرامش

ماهی که نبینند ترا جز به گذرگاه

۶

بر چرخ تفاخر کنم آن دم که درآیی

ماننده خورشید مرا از در خرگاه

۷

آن غمزه خون ریز که مست است و سیه دل

او را ز چه رو روضه خلد است نظرگاه

۸

هم لطف خیالت که قدم رنجه نماید

وآید بر بالین من خسته به هرگاه

۹

از چشم جلال ار بچکد خون، عجبی نیست

ناچار رود خون چو بود ریش جگرگاه

تصاویر و صوت

نظرات