
جلال عضد
شمارهٔ ۲۵
۱
آن چه شمع است که از چهره برافروخته است
که چو پروانه دل سوختگان سوخته است
۲
دهن دوست که تنگی ز وی آموخت دلم
دُرفشانی مگر از چشم من آموخته است
۳
آتشی از دل او در دل من می افتد
که دلش آهن و سنگ است و دلم سوخته است
۴
دلبرا طرّه دزد تو چه پُردل دزدی ست
کآن همه دل به یکی شب به هم اندوخته است
۵
دل سیه پوش شد از زلف تو چون جا بنماند
جامه ماتم جان است که بر دوخته است
۶
من ز دیوانگی باد صبا در عجبم
که به یک جان که ستد بوی تو بفروخته است
۷
گوییا هم اثری هست ز هستی جلال
ورنه این آتش سوزان ز چه افروخته است
نظرات