
جلال عضد
شمارهٔ ۲۵۳
۱
جانا! تو سوز و درد دل ما ندیدهای
از ما سؤال کن که تو اینها ندیدهای
۲
بر های های گرم و دم سرد ما مخند
طفلی و گرم و سرد جهان را ندیدهای
۳
از سرّ عشق بیخبری، عیب ما مکن
ما غرقه گشتهایم و تو دریا ندیدهای
۴
راهیست راه عشق و تو آن ره نرفتهای
ملکیست ملک ما که تو آنجا ندیدهای
۵
ای سستعهدِ سختدل! از من بپرس حال
تو سخت و سست بیشتر از ما ندیدهای
۶
گیرم که حال با تو بگویم ترا چه غم
تو درد دل شنیدهای، امّا ندیدهای
۷
ای آن که وصف سرو سهی میکنی همه
معلوم شد که آن قد و بالا ندیدهای
۸
معذوری ار ملامت وامق همی کنی
زیرا که حُسن چهرهٔ عذرا ندیدهای
۹
گر جان به پای دوست فشانم عجب مدار
تو ، جانفشانِ مردمِ شیدا ندیدهای
۱۰
بیداری جلال چه دانی که در فراق
روزی درازی شب یلدا ندیدهای
نظرات
سیدمحمد جهانشاهی