جلال عضد

جلال عضد

شمارهٔ ۲۵۴

۱

من کِیَم، بر آستانت خستهٔ بیچاره‌ای

عاشقی سرگشته‌ای از خان و مان آواره‌ای

۲

نیست دلجویی که جوید خاطر دل‌خسته‌ای

نیست دمسازی که سازد چارهٔ بیچاره‌ای

۳

چشم خونبارم اگر بر کوه خون‌افشان کند

لاله خونین بروید از دل هر خاره‌ای

۴

گر شکنج زلف عنبربار بگشایی ز هم

صد دل گم گشته یابی بسته بر هر تاره‌ای

۵

بخت آنم نیست کز نزدیک بینم روی تو

می‌کنم از دور در صنع خدا نظّاره‌ای

۶

آنکه رخسارش چو گل رنگین بود کی غم خورد

گر به خوناب جگر رنگین شود رخساره‌ای

۷

سوخت صد جان شعله عشق تو چون جان جلال

زان که بتوان سوخت صد خرمن به آتش پاره‌ای

تصاویر و صوت

نظرات