جلال عضد

جلال عضد

شمارهٔ ۲۵۶

۱

ما کرده ایم نامه هستی خویش طی

وآنگه نهاده بر سر بازار عشق پی

۲

تو آفتاب حسنی و عشّاق ذرّه وار

سرگشته در جهان به هوای تو تا به کی ؟

۳

برقع ز ماه چهره برانداز یک نفس

تا آفتاب غوطه خورد زیر موج خَوی

۴

آن کآو خراب جرعه دُردی درد تست

دیگر چه حاجت است چنان مست را به مَی

۵

هر دم به سوز و ناله دگرگون کند اگر

رمزی ز راز عشق بگویم به گوش نَی

۶

کو دل درین میانه که سلطان عشق تو

یک لحظه بانگ بر من بیدل زند که هَی

۷

در طبع خود جلال خیال تو نقش کرد

تا جز خیال تو نبود در خیال وی

تصاویر و صوت

نظرات