جلال عضد

جلال عضد

شمارهٔ ۲۵۹

۱

ز سودای گل سوری ز عشق روی گلناری

من و بلبل به سر بردیم عمری در گرفتاری

۲

ز هجران پیش چشم خود جهان تاریک می بینم

نمی دانم که روز روشن است این یا شب تاری؟

۳

شدی غایب دمی با من خیالت خلوتی دارد

که خالی نیست از چشمم دمی در خواب و بیداری

۴

دل از دستم برون بردی و از پایم درآوردی

کنون دستم نمی گیری ندانم تا چه سر داری؟

۵

از آن رو مردم از چشم تو خواهد وصف رخسارت

که مردم را بود آیین پری خوانی به بیماری

۶

صبا! من رخت بربستم امانت جان شیرین را

به دستت می سپارم تا به دست دوست سپاری

۷

مرا مگذار سرگردان و از من برمگردان سر

مرا بنگر بدین زاری مکن آهنگ بیزاری

۸

کسی را کز همه عالم امیدی نیست جز بر تو

چنان امّید می دارم که ناامّید نگذاری

۹

چو زلفت سر ببازم تا بیابم وصل رخسارت

برآنم کاندرین سودا برآرم سر به عیّاری

۱۰

مرا یاری ست کز یاران به یاری می ستاند جان

ز یاران با چنین یاری که را یارا بود یاری

۱۱

جلال! آخر نگفتم کز پی خوبان مرو چندین

کنون خواری که می بینی به صد چندین سزاواری

تصاویر و صوت

نظرات