
جلال عضد
شمارهٔ ۲۶۱
۱
آیم که رُخت بینم و دیدن نگذاری
آواز خوشت نیز شنیدن نگذاری
۲
دانم که دلم گشت در آن زلف سیه گم
لیکن چه کنم چون طلبیدن نگذاری
۳
ناچار شود جامۀ بی طاقتی ام چاک
چون پیرهن صبر دریدن نگذاری
۴
از من طمع صبر چنان است که ماهی
از آب برآری و طپیدن نگذاری
۵
دل در شکن زلف تو بستن نپسندی
دیوانه به زنجیر کشیدن نگذاری
۶
بگذار که از باغ تو یک میوه بچینم
گردد تلف آن میوه که چیدن نگذاری
۷
در بحر بلا غرقه کنی کشتی جانم
خود تا به لب خشک کشیدن نگذاری
۸
آه از دل آن مرغ که در قید تو افتد
هم کشتن او بِهْ که پریدن نگذاری
۹
خلقی چو جلال آمده تا روی بیند
آن چهره بود حیف که دیدن نگذاری
نظرات