
جلال عضد
شمارهٔ ۲۶۲
۱
بکوش تا دل آزرده ای به دست آری
که اهل دل نپسندند مردم آزاری
۲
چه سود عهده عهدی که می کنی با من
تو عهد می کنی امّا به جا نمی آری
۳
اگر تو یار منی دور شو ز اغیارم
نه دوستی ست که با دشمنان کنی یاری
۴
به دور نرگس مخمور باده پیمایت
ز روزگار برافتاد نام هشیاری
۵
تو حال دوش ز من پرس از آنکه تا به سحر
ترا به خواب گذشت و مرا به بیداری
۶
به ظاهرم نگری سرّ سینه کی دانی
که پاره های دل است این که اشک پنداری
۷
هنوز با همه سختی امید می دارم
که هم به روز مبدّل شود شب تاری
۸
اگرچه بر سر خاکم نشانده ای سهل است
امید هست که بازم ز خاک برداری
۹
بیا که در قدمت جان دهم به آسانی
که در فراق تو جان می دهم به دشواری
۱۰
جلال! زور و زر و زاری است چاره وصل
چو زور و زر نبود چاره نیست جز زاری
نظرات