جلال عضد

جلال عضد

شمارهٔ ۲۶۳

۱

صبحدم می گفت نالان بلبلی بر شاخساری:

گل بخواهد رفت تا دیگر که بیند نوبهاری

۲

هر که را روزی صفایی رو نماید در زمانه

روزگارش تیره گرداند به اندک روزگاری

۳

لاله هر سال از چمن یک بار روید وین عجب بین

کز سرشک دیده ام هر دم بروید لاله زاری

۴

شمع بر بالین من تا روز هر شب زنده دارد

بر من دل خسته می گرید زهی دلسوز یاری

۵

بر من آن کس را بسوزد دل که همچون شمع باشد

شب نشینی تن گدازی زرد رویی اشکباری

۶

ناصحم گوید به یکبار اختیار از دست مگذار

این نصیحت گو کسی را کن که دارد اختیاری

۷

شیوه طوطی هوس دان عاشقی از بلبل آموز

کآن یکی با شهد الفت دارد این با نوک خاری

۸

در میان بحر محنت غرقم از شوق میانش

با کنار افتادمی گر بودی امّید کناری

۹

سالها بر خاک کویش زندگانی صرف کردم

عمر بگذشت و ازین در برنیامد هیچ کاری

۱۰

ای جلال! اندر پی هر سختیی آسانی است

هر بهاری را خزانی هر خزانی را بهاری

تصاویر و صوت

نظرات