
جلال عضد
شمارهٔ ۲۶۴
۱
چنین کرشمه کنان گر به شهر برگذری
هزار دل بربایی هزار جان ببری
۲
مرا دلی ست پرآتش و زان همی ترسم
که دامن تو بسوزد چو در دلم گذری
۳
چه جای وعظ حکیم است و پند هشیاران
مرا که عمر به مستی گذشت و بی خبری
۴
تو روشنایی چشمی و هر کجا که منم
چو روشنایی چشمم همیشه در نظری
۵
به پرده داری خود باد را مجال مده
که دید گل هم ازین پرده دار، پرده دری
۶
بیا و ناله بلبل ببین و گریه ابر
در آن زمان که بخندد شکوفه سحری
۷
جلال! بر لب دریا به دست ناید کام
درون بحر قدم نه چو طالب گهری
نظرات