
جلال عضد
شمارهٔ ۲۶۹
۱
ای چشم و دهان تو به هم خواب و خیالی
روی تو و ابروی تو بدری و هلالی
۲
آن زلف تو بر روی تو دیوی ست پریزاد
یا نی که به هم بر شده نوری و ظلالی
۳
تا سوختگان ناله برآرند چو بلبل
یک ره بنما همچو گل از پرده جمالی
۴
دی باد صبا حال سر زلف تو می گفت
بیچاره دل افتاد از آن حال به حالی
۵
ای باد! بگو حال من خسته بر دوست
گر زان که ترا هست درین پرده مجالی
۶
کان عاشق دلسوخته در هجر تو بگداخت
در وی بنمانده ست اثر جز که خیالی
۷
تا خود چه بلا خواست ز بالای تو گویی
بر عالمیان رای خداوند تعالی
۸
ای مه! بنما چهره که روزم به شب آمد
کآن روز که بی تو گذرد هست چو سالی
۹
شد نیست به یکبار جلال از خود اگر بود
بر خاطرت از هستی او گرد ملالی
۱۰
عمرش به زوال آید و هرگز نپذیرد
در خاطر او آتش عشق تو زوالی
نظرات