
جلال عضد
شمارهٔ ۲۷۱
۱
سرگذشتی بشنو از من داشتم وقتی دلی
نیک رایی، مقبلی، دانش پرستی، عاقلی
۲
دستگیرم بود همچون عقل در هر حالتی
روشنایی بخش همچون شمع در هر محفلی
۳
از قضا ناگاه دیدم دلبری در رهگذار
راستی را من ندیدم آنچنان آب و گلی
۴
غمزه مستش به شوخی کرد غارت دل ز من
خود نشد جز بی دلی زان دلفریبم حاصلی
۵
او برفت و دل ببرد و من بماندم مستمند
در جهان هرگز کسی دیده ست ازین سان مشکلی
۶
وین زمان عمری ست تا آن دل برفت از پیش من
کو دل من کو دل من وا دل من وا دلی
۷
ای جلال! از دل طمع بردار کاو شد غرق عشق
زان که این دریای بی پایان ندارد ساحلی
نظرات
رضا از کرمان