
جلال عضد
شمارهٔ ۲۷۲
۱
بیاور ساقیا! در دِه من دل خسته را جامی
که من خود را نمی دانم ز نیک و بد سرانجامی
۲
به امّید وصالش دامن عمرم به ناکامی
برفت از دست و در دستم نیامد دامن کامی
۳
من اوّل بلبلی بودم میان بلبلان گویا
کنون هستم به تنهایی اسیر افتاده در دامی
۴
دلارامم اگر بینی نماند در دل آرامت
که دارد در همه عالم بدین خوبی دلارامی
۵
بر آن بام آن که من دیدم گل خندان همی ماند
عجب دارم اگر روید گلی بر گوشه بامی
۶
مجالی نیست کس را ای دریغا در شبستانش
وگرنه می فرستادم به دست باد پیغامی
۷
بلای عاشقی بردن نباشد کار هر مردی
در آتش زندگی کردن نباشد کار هر خامی
۸
اگر در سر ندارم من خیال روی و مویت را
چه می جویم ز کوی تو به هر صبحی و هر شامی
۹
جلالا جام می بردار و نام و ننگ یک سو نه
که ترک نام اگر گیری برآری در جهان نامی
نظرات