
جلال عضد
شمارهٔ ۲۷۴
۱
جهان پیر را نو شد جوانی
منه ساغر ز دست ار می توانی
۲
کنون هر روز بستان می کند عرض
به روی دوستان گنج نهانی
۳
شقایق از سیاهی می درخشد
چو از ابر سیه برق یمانی
۴
تو از دوران گل دستور خود ساز
که بنیادی ندارد زندگانی
۵
مرادی از بهار عمر برگیر
که ناگه در رسد باد خزانی
۶
نماند آن روز و آن دولت که با یار
همی کردیم عیش رایگانی
۷
به وصل روی یکدیگر شب و روز
ممتّع گشته از عمر و جوانی
۸
مرا از یار دور افکند ایّام
چه چاره با قضای آسمانی
۹
جلال! احوال کس در هیچ حالی
به یک حالت نماند جاودانی
نظرات