جلال عضد

جلال عضد

شمارهٔ ۲۷۹

۱

خوش آن زمان که چو بخت از درم فراز آیی

غمم ز دل ببری چون جمال بنمایی

۲

رهی که بر دل من غم گشود بربندی

دری که بر رخ من بخت بسته بگشایی

۳

مرا تو بخت بلندی از آن ز من دوری

مرا تو عمر عزیزی از آن نمی پایی

۴

نهاده ام تن خود را به خستگی همه عمر

در این امید که روزی به پرسشم آیی

۵

بیا که یک نفس از عمر بیش باقی نیست

اگر تو رنجه شوی عمر من بیفزایی

۶

ولی تو شاه جهانی و ما گدای درت

کجا به حال گدا التفات فرمایی

۷

تو عشوه ای بدهی جان ز خلق بستانی

کرشمه ای بکنی دل ز خلق بربایی

۸

به مجمعی که تو باشی به شمع حاجت نیست

ز نور ز طلعت خویش انجمن بیارایی

۹

به جز شمایل دیوانگان ز ما مطلب

خرد چه کار کند در دماغ سودایی؟

۱۰

مباد هیچ کسی چون جلال در عالم

اسیر عشق و غریبی و درد تنهایی

تصاویر و صوت

نظرات