
جلال عضد
شمارهٔ ۳۱
۱
من سر زلفش نمی دادم ز دست
لیکن از بویش شدم مدهوش و مست
۲
رفت زلف او ز دستم این زمان
هست داغی بر دلم زین سان که هست
۳
تا تو بر پا خاستی سروی چو تو
در همه بستان نمی آید به دست
۴
هیچ سر بی طوق عشق تو نماند
هیچ دل از بند زلف تو نرست
۵
ای به دور نرگس مخمور تو
شیخ دُردی نوش و زاهد می پرست
۶
زان سر گیسو که در خاکش کشی
بس که سرها کرده ای در خاک پست
۷
دیده از تیرش نمی بندم که در
بر رسول دوست نتوانیم بست
۸
من شنیدم وصف تیراندازی اش
وان سخنها یک به یک در دل نشست
۹
با جلال آن عهد و آن پیمان که کرد
همچو زلف خویشتن درهم شکست
نظرات