
جلال عضد
شمارهٔ ۳۴
۱
بگذار تا بمیرم بر آستان دوست
باشد که یاد من برود بر زبان دوست
۲
بر حال عاشقان نکند هیچ رحمتی
آه از دل ستمگر نامهربان دوست
۳
خاک کفش به ملک دو عالم اگر دهند
هر چند سود ماست نخواهم زیان دوست
۴
جانِ منِ رمیده خاکی نشانه کرد
هر تیر ناوکی که بجست از کمان دوست
۵
اجزای هستی ام همگی زان دوست شد
یک یک ببین که هست به مهر و نشان دوست
۶
گر دل ببرد طرّه مشکین او چه باک
صدجان فدای طرّه عنبرفشان دوست
۷
بی دوست سیر گشته ام از جان خویشتن
ور باورت نمی کند آری به جان دوست
۸
آن طالع از کجا که ببوسم رکاب یار
وان دولت از کجا که بگیرم عنان دوست
۹
هر کس به کام معتکف خلوتی شدند
مسکین جلال معتکف آستان دوست
نظرات