
جلال عضد
شمارهٔ ۳۹
۱
سوخته ای بر درت شب همه شب می گریست
ای مه نامهربان هیچ نگفتی که کیست
۲
شمع صفت تا مرا سوز تو در سینه است
مردنم افسردگی ست سوختنم زندگیست
۳
پرده نی هر دمم حال دگرگون کند
هر که درین پرده نیست حال چه داند که چیست
۴
حاصلم از زندگی نیست به جز گریه هیچ
وه که بر این زندگی زار بباید گریست
۵
باد به بوی توام زنده کند هر نفس
خود که کند باور این کآدمی از باد زیست
نظرات