جلال عضد

جلال عضد

شمارهٔ ۴۲

۱

به بالین غریبانت گذر نیست

ز حال مستمندانت خبر نیست

۲

ز تو پروای هستی نیست ما را

تو را پروای ما گر هست وگر نیست

۳

تویی منظور من در هر دو عالم

مرا بر دنیی و عقبی نظر نیست

۴

یکایک تلخی دوران چشیدم

ز هجران هیچ شربت تلخ تر نیست

۵

اسیر هجر و نومید از وصالم

شبم تاریک و امّید سحر نیست

۶

همی خواهم که رویت باز بینم

جز اینم در جهان کامی دگر نیست

۷

دلی خالی نمی بینم ز دردت

کدامین دل که خونش در جگر نیست

۸

درین میدان سرافرازی کسی راست

که او را بیم جان و خوف سر نیست

۹

به جز جانان نیاید در دل ما

که خلوتخانه است این رهگذر نیست

۱۰

رخ و چشم تو تا غایب شد از چشم

من شوریده دل را خواب و خور نیست

۱۱

جلال خسته را از در مکن دور

که او را خود جز این در هیچ در نیست

تصاویر و صوت

نظرات