
جلال عضد
شمارهٔ ۵۴
۱
شوق توام باز گریبان گرفت
اشک دوان آمد و دامان گرفت
۲
سهل بود ترک دو عالم، ولی
ترک رخ و زلف تو نتوان گرفت
۳
جان منی، بی تو نفس چون زنم
زان که مرا بی تو دل از جان گرفت
۴
هر که چنین فرصتی از دست داد
بس که سرانگشت به دندان گرفت
۵
عارض او تا به درآورد خط
خرده بسی بر مه تابان گرفت
۶
خال تو بر لعل لبت دست یافت
مورچه ای ملک سلیمان گرفت
۷
دل طلب کعبه روی تو کرد
حلقه آن زلف پریشان گرفت
۸
ما و می و طرف گلستان که باز
باد صبا راه گلستان گرفت
۹
بی مه رخسار و شب زلف تو
خاطرم از شمع و شبستان گرفت
۱۰
جان جلال از همه عالم بِرست
وز دو جهان دامن جانان گرفت
نظرات