جلال عضد

جلال عضد

شمارهٔ ۵۵

۱

رفت عمر و غم عشقش ز دل ریش نرفت

هیچ کاری به مراد دلم از پیش نرفت

۲

آمد و زنده شدم رفت و بر آمد نفسم

نفسی بیش نیامد نفسی بیش نرفت

۳

گر بنالم، من دلسوخته عیبم مکنید

رفت درمانم و دردم ز دل ریش نرفت

۴

سالها خاطر درویش تمنّایی داشت

عمر بگذشت و امید از دل درویش نرفت

۵

از وفا بود که ترکش نگرفتم ورنه

چه ستم بر من از آن شوخ جفاکیش نرفت

۶

گر شدم بی خبر از عشق مدارید عجب

باده عشق که نوشید که از خویش نرفت؟

۷

نوک مژگان تو در چشم من آمد روزی

خون چکانست که از چشم من آن نیش نرفت

۸

خیز ازین در به سلامت سر خود گیر جلال!

سرنهاد آنکه ازین در به سر خویش نرفت

تصاویر و صوت

نظرات