
جلال عضد
شمارهٔ ۵۷
۱
راز غم دوستان به کس نتوان گفت
هرچه ببینند باز پس نتوان گفت
۲
ولوله شوق را هوا نتوان خواند
غلغله عشق را هوس نتوان گفت
۳
در دل ما عقل و عشق راست نیاید
صعوه و سیمرغ هم قفس نتوان گفت
۴
چیست جهان تا مرا به چشم درآید
بر لب دریا حدیث خس نتوان گفت
۵
ره به سراپرده تو عقل نیارد
منزل سیمرغ با مگس نتوان گفت
۶
گرچه مرا جز غم تو هم نفسی نیست
راز غمت پیش هم نفس نتوان گفت
۷
هیچ کسانیم و سرّ هیچ کسی را
تا به تو گفتم به هیچ کس نتوان گفت
۸
قصه دل خواستم که با تو بگویم
دیدم دل پیش تست پس نتوان گفت
۹
وصل نیابی جلال زان که گدا را
در حرم شاه دسترس نتوان گفت
نظرات