جلال عضد

جلال عضد

شمارهٔ ۵۸

۱

ماییم و غم عشق و سر کوی ملامت

گم کرده ز بی خویشتنی راه سلامت

۲

شهری ست پر از فتنه و راهی ست پرآشوب

نه روی سفر کردن و نه رای اقامت

۳

رفتی و مپندار که دست از تو بدارم

دست من و دامان تو تا روز قیامت

۴

من پند رفیقان موافق نشنیدم

زیرا شدم آماجگه تیر ملامت

۵

هر کس که نصیحت ز عزیزان نکند گوش

بسیار بخاید سرانگشت ندامت

۶

اشکم که به رخسار تو مانست نشاندم

بر گوشه چشمش به صد اعزاز و کرامت

۷

در سینه عجب نیست که دارد دل بیمار

آن را که خمیده است چو ابروی تو قامت

۸

عیّار که منصور شود بر همه کامی

آنست که بر دار زنندش به علامت

۹

هر شب که جلال از غم دل آه برآرد

سکان سماوات بنالند تمامت

تصاویر و صوت

نظرات