جلال عضد

جلال عضد

شمارهٔ ۶۱

۱

بویی ز سر زلف به عالم نفرستاد

کاندر پی او قافله غم نفرستاد

۲

تا طرّه او روز جهان را به شب آورد

مهتاب رخش نور به عالم نفرستاد

۳

فریاد من از دست طبیب است که دانست

احوال دل ریشم و مرهم نفرستاد

۴

گفتیم قدم‌رنجه کند بر سر بیمار

مردیم و کسی نیز به ماتم نفرستاد

۵

بر دست صبا بویی از آن زلف دلاویز

می‌گفت که بفرستم و آن هم نفرستاد

۶

در بادیه از تشنگی‌ام جان به لب آمد

و او شربتی از چشمه زمزم نفرستاد

۷

نقش رخ او حیف که بر جان جلال است

کس حور بهشتی به جهنّم نفرستاد

تصاویر و صوت

نظرات