
جلال عضد
شمارهٔ ۷
۱
روز اوّل که به چشمت نظر افتاد مرا
وای از چشم تو زان باده که در داد مرا
۲
چشم مست تو چو بنیاد خرابی بنهاد
دست جور تو برافکند ز بنیاد مرا
۳
به وفا با غم سودای تو تا بستم عهد
کس از آن عهد ندیده ست دگر شاد مرا
۴
ای که از خاک درت یافت دو چشمم آبی
می دهد آتش سودای تو بر باد مرا
۵
دور روی تو بیفکند ز دستم گل عیش
چه توان گفت که از دور چه افتاد مرا
۶
باز آن طرّه گیسوی تو یا رب ز چه روی
نکند یک نفس از بند غم آزاد مرا
۷
پیش سلطان خیال تو کنم بر سر خاک
دادخواهان ز غمت تا بدهد داد مرا
۸
بیم باشد که ز پس درد برآید نفسم
یک نفس گر نرسد ناله به فریاد مرا
۹
گفته بودی که شب و روز کنم یاد جلال
یاد می دار، که بگذاشتی از یاد مرا
نظرات