
جلال عضد
شمارهٔ ۷۰
۱
آن چه مشک است که در طرّه پرچین دارد
وان چه حسن است که در طرّه مشکین دارد
۲
همچو خورشید ز دورش نتوان دید از آنک
که چو خورشید به تنها شدن آیین دارد
۳
گرنه او را هوس قصد من مسکین است
سر چرا با من دل سوخته سنگین دارد
۴
چون به بالین من آید همه عالم گویند
کاین گدا بین که چنان شمع به بالین دارد
۵
آفتاب از کف پایت همه جا سرمه کشید
زان سبب نور تو در چشم جهان بین دارد
۶
بگذرد بر من و رحمت نکند بر حالم
همه دانند که قصد من مسکین دارد
۷
تا به آخر نفس از دل نرود نقش رخت
زان که داغ نظر دور نخستین دارد
۸
عالمی شد همه شوریده او چون فرهاد
تا چه شور است که در شکر شیرین دارد
۹
با دل و دین به سر کوی بلا رفت جلال
وین زمان در غم او نه دل و نه دین دارد
نظرات