
جلال عضد
شمارهٔ ۷۳
۱
تو مپندار که دوران همه یکسان گذرد
گاه در وصل و گهی در غم هجران گذرد
۲
از دم من چو دم صبح شود آتش بار
هر نسیمی که بر اطراف سپاهان گذرد
۳
گر به گوشش نرسد ناله من نیست عجب
باد همواره بر اطراف گلستان گذرد
۴
عالمی بهر نثارش همه جانها بر کف
آه از آن لحظه که آن سرو خرامان گذرد
۵
بستان سلسله یک بار ز دستم تا چند
در غم زلف توام عمر پریشان گذرد
۶
بگذرد بر من و چشمم متحیّر در پیش
خود چه گویم که چه ها بر من حیران گذرد
۷
گر من از صبر هزاران سپر آرم در پیش
ناوک غمزه او آید و از جان گذرد
۸
تا کیَم آتش دل شعله برآرد از جیب
و آب دیده رود و سیل ز دامان گذرد
۹
از شب هجر پدیدار شود صبح جلال
بر سر دلشده هر مشکلی آسان گذرد
نظرات