
جلال عضد
شمارهٔ ۸
۱
نمی کنی نظری بیدلان غمگین را
همی کشی به جفا عاشقان مسکین را
۲
صبا حکایت زلفت به هر که شهر بگفت
دگر مجال مده مردم سخن چین را
۳
ای به طرف گلستان نشانده نرگس مست
ز شاخ سنبل تر سایه کرده نسرین را
۴
بیا که بی تو جهانم به چشم تاریک است
مگر به روی تو روشن کنم جهان بین را
۵
برفتی و ز فراق تو زندگی تلخ است
بیا که بر تو فشانیم جان شیرین را
۶
مرا سری ست که بر آستانه ای دارم
که سالها که ندیده است روی بالین را
۷
تو تیغ می زن و بگذار تا من حیران
نظاره همی کنم آن ساعد نگارین را
۸
روا مدار که بر باد می رود جان ها
به دست باد مده آن دو زلف مشکین را
۹
به کفر زلف تو دنیا ز دست داد جلال
از آن سبب که به دنیا نمی دهد دین را
نظرات