
جلال عضد
شمارهٔ ۸۵
۱
مه را چو تو رخ باز کنی تاب نباشد
چون روز شود رونق مهتاب نباشد
۲
از تشنگی لعل تو در کوی تو میرم
با خاک بسازیم اگر آب نباشد
۳
تا بر نکند نرگس مست تو سر از خواب
شک نیست که در دیده ما خواب نباشد
۴
آن را چه خبر باشد از احوال دل ما
کز خون جگر غرقه غرقاب نباشد
۵
جز روی تو گر کعبه نباشد عجبی نیست
آن را که جز ابروی تو محراب نباشد
۶
عشقی که حقیقی نبود ذوق نبخشد
مستی نکند باده اگر ناب نباشد
۷
ما و غم و سختی و در دوست که نبود
از بابت ما هرچه ازین باب نباشد
۸
گر اشک مرا نیست سکون، طرفه مدارید
کاین خاصیت اندر تن سیماب نباشد
۹
شادی جلال ار چه بود بی می و معشوق
عشرت نتوان کرد چو اسباب نباشد
نظرات