
جلال عضد
شمارهٔ ۹۲
۱
مگر فتنه عشق بیدار شد
که خلوت نشین سوی خمّار شد
۲
بگویید با پیر دَ یرِ مغان
که دین کفر و تسبیح زنّار شد
۳
عجب نیست سرّ انا الحق از آن
که مانند منصور بر دار شد
۴
ایا دوستان! موسم یاری است
که کارم بدین گونه دشخوار شد
۵
ایا عاشقان! نوبت زاری است
که احوال زار این چنین زار شد
۶
چه می بود گویی که در داو عشق
که یک باره دست من از کار شد
۷
دلم همچو بلبل بنالید زار
سحر چون صبا سوی گلزار شد
۸
مگر پخت سودای زلفش دلم
که در چنگ محنت گرفتار شد
۹
به عیّاری آموخت اینک جلال
چو جویای آن شیخ عیّار شد
نظرات