
جلال عضد
شمارهٔ ۹۵
۱
شب چو به سر رفت و آفتاب برآمد
بخت سرآسیمه ام ز خواب برآمد
۲
مه چو نهان شد درآمد از در من دوست
ماه فرو رفت و آفتاب برآمد
۳
طرّه عنبرشکن به دست صبا داد
جمله جهان بوی مشک ناب برآمد
۴
باد صبا در ربود سنبلش از گل
پرتو خورشید از سحاب برآمد
۵
گل نشنیدم که از بنفشه تتق بست
ماه ندیدم که با نقاب برآمد
۶
مردم چشمم ز بس که اشک ببارید
از مژه ام خون به جای آب برآمد
۷
غمزه برآشفت چون لبش بگزیدم
فتنه نگر، باز کز شراب برآمد
۸
عمر چو می شد مرا به دست دلش داد
پای به سنگش ز بس شتاب برآمد
نظرات