
جلال عضد
شمارهٔ ۹۷
۱
من سرو ندیدم که به بالای تو ماند
بالای تو سروی ست که گل می شکفاند
۲
مگذار که این عاشق دلسوخته بی تو
یک لحظه بماند که به یک لحظه نماند
۳
ترسم که به کام دل دشمن بنشینم
تا آن که فلک با تو به کامم بنشاند
۴
فریاد که از تشنگی ام جان به لب آمد
کس نیست که آبی به لب تشنه چکاند
۵
ترسم که یک امشب که تو در خانه مایی
از بوی سر زلف تو همسایه بداند
۶
فریاد که بیداد ز حد بردی و از تو
فریاد رسی نیست که دادم بستاند
۷
وقت است که بیدار شود دیده بختم
وز چنگ غم و درد و عذابم برهاند
۸
دیوانه در سلسله گر بوی تو یابد
دیوانه شود سلسله در هم گسلاند
۹
مشتاق پریشان که دلش پیش تو باشد
خواهد که کند صبر ولیکن نتواند
۱۰
آسان شود این مشکل و روشن شود این شب
کاحوال جهان جمله به یک حال نماند
۱۱
مانند جلال آنکه به سختی بنهد دل
هم عاقبتش بخت به مقصود رساند
نظرات