افسر کرمانی

افسر کرمانی

شمارهٔ ۱۲۰

۱

آن که قرار ما بود قصه آشنائیش

کی برسد به مهر و مه دعوی روشنائیش

۲

این همه گفتگو عبث بر سر عمر و زید شد

خوش بود آن که بشنوم صحبت آشنائیش

۳

هیچ از او بجز وفا، سر نزند به عهد ما

آن که به دهر قصه شد شهرت بی وفائیش

۴

آن که جدا نمی شود نقش وی از خیال من

چند به سینه پرورم درد غم جدائیش

۵

هیچ به او نمی رسد فتنه روزگار از آنک

کامده روزگار خود، از دل و جان فدائیش

۶

از رمد است ایمن و از سبل است در امان

روشن اگر شود دمی دیده به روشنائیش

۷

گو نبود میسرم شاهی هفت کشورم

کز همه چیز بهترم مرتبت گدائیش

۸

هر که ز دوست بگسلد بسته بند غم شود

محنت بستگی بود خوب تر از رهائیش

۹

افسر اگر نه روز و شب مدحت یار می کند

لعل ز لب چرا چکد گاهِ غزل سرائیش

تصاویر و صوت

نظرات