
افسر کرمانی
شمارهٔ ۱۲۷
۱
دارم هوای آن که روم در دیار خویش
بندم دوباره دل به سر زلف یار خویش
۲
زین ورطه پر از خطرم تا کجا برد
دادم به دست کودک نادان مهار خویش
۳
خلق از برای مشک به تاتار می روند
ما کرده چین زلف بتان را تتار خویش
۴
در شهر، شهره گشت به عشق تو نام ما
کردیم زنده سیرت اصل و تبار خویش
۵
ای تیره بخت دل سر زلف بتان مجو
مپسند تیره روز من و روزگار خویش
۶
مردم نگارخانه مانی هوس کنند،
ما را، نگارخانه مانی، نگار خویش
۷
ای دیده لعل کرده به دامان کجا روی
از بهر دوست برده کس این سان تتار خویش
۸
گفتم مگر ز غصه دلدار وارهد
افسر نداشت در غم او اختیار خویش
نظرات