
افسر کرمانی
شمارهٔ ۱۳۳
۱
خوشا سودای عشق و روزگارش
وز آن خوش تر به جان ما شرارش
۲
دلم در زلف او عمری اسیر است
من آشفته سامان یادگارش
۳
توانم برد چشم ناتوانش
قرارم برد زلف بی قرارش
۴
مسلمانان ز عشق روی خوبان
دلی دارم، ندارم اختیارش
۵
بنام ایزد مرا باشد نگاری،
که مانی شرمسار است از نگارش
۶
نمی دانم چه باغست این محبت
که برق آرد به جان گل شرارش
۷
در آن وادی که عشق آید به جولان
جهان تسخیر یک چابکسوارش
نظرات