
افسر کرمانی
شمارهٔ ۱۴
۱
به حریم کوی دلبر که برد پیام ما را
که به پادشه بگوید سخن من گدا را
۲
بود آرزو همینم، که نهد قدم به چشمم
همه زین غمم که مژگان خلد آن عزیز پا را
۳
رخ و لعل و زلف او را گل و قند و مشک گفتم
به عتاب گفت: کم گو سخنان ناروا را
۴
به دو زلف عنبرینش ختن و ختا چه گویم،
که نبخشد آن گناه و نپذیرد این خطا را
۵
به خدنگم ار بدوزی، نبرم علاقه دل
که به جان خریده ام من همه ناوک بلا را
۶
چو صبا ز زلفت آرد سحر ار به من نسیمی
همه بنگری مشوش، سحر من و صبا را
۷
ز تو از صبا حدیثی، دل من شنید و خون شد
که مباد از تغافل، که رها کنی جفا را
۸
شده زآن مشوش افسر، سر زلف آن پری رو،
که دهد مگر قراری، دل بی قرار ما را
نظرات