
افسر کرمانی
شمارهٔ ۱۴۰
۱
حالت چشم تو و قصه بیماری دل
می توان یافت طبیب از اثر زاری دل
۲
بخت بیدارتو داند که من و مردم چشم
چشم خوابی نکنیم از غم بیماری دل
۳
من و چشم تو و دل هر سه علیل و بیمار
هم مگر لعل تو آید به پرستاری دل
۴
خون شد از بس که غم لعل تو را خورد دلم
نکند لعل تو از بهر چه غمخواری دل
۵
یک گرفتار در این شهر نباشد چه کنم؟
با چنین بی خبران شرح گرفتاری دل
۶
هیچ دانی که چرا از وطن آواره شدم
جای ما نیست درآن زلف ز بسیاری دل
۷
شب نبوده است در آن زلف سیاه پرخم،
که مرا گم نشود جان به طلبکاری دل
۸
هرچه از دوست جفا دید وفا کرد دلم
افسر، آیین جفا بین و وفاداری دل
نظرات