
افسر کرمانی
شمارهٔ ۱۴۳
۱
ای که بی کام لبت یک نفس آرام ندارم
روزگاری است که کامی من ناکام ندارم
۲
تا خیال دو لبت ساغر و صهبای من آمد،
باده جز لخت دل خون شده در جام ندارم
۳
با تو گر من بنشینم چه غم از طعنه مردم
من که در مجلس خاصم خبر از عام ندارم
۴
شاید ار لاله برافروزی و چون سرو برقصی
کارزویی دگر از گلشن ایام ندارم
۵
مستی و عربده و رقص بود شیوه عاشق
ننگ از این شیوه من عاشق بدنام ندارم
۶
کفر اگر دیدن یار آمد و اسلام ندیدن
وای بر من، که همه کفرم و اسلام ندارم
۷
بست تا دام سر زلف تو، پا مرغ دلم را
دانه ای جز هوس خال تو در دام ندارم
۸
ای که طالع نشود صبح وصال تو ز بامم
روزگاری است که در هجر تو جز شام ندارم
۹
افسرت چند دعا گوید و از من نپذیری
ای دریغا که ز تو بهره دشنام ندارم
نظرات