
افسر کرمانی
شمارهٔ ۱۵
۱
هر آن مرغی که میبندند در گلزار بالش را
چه میدانند مرغانی که آزادند حالش را
۲
من آن مرغم که صیاد جفاکیشم به صد حسرت،
کشد در خاک و خونم زار و نندیشد مآلش را
۳
به گلزاری مرا دادند رخصت در پرافشانی
که سوزد هر سحرگه، سوزش هجران نهالش را
۴
به بیداری شود بیشبهه از صورتگری غافل
اگر در خواب خوش بیند، شبی مانی خیالش را
۵
بنازم عرصه گاه عشق، کانجا سالخوردانش
نیازارند و ناز آرند، طفل خردسالش را
۶
زلال زندگانی در لب ساقی بود، یا رب
خوش آن خضر مبارکپی که مینوشد زلالش را
۷
تو افسر، ذره ناچیز و خورشید است آن دلبر
نخست از خویشتن بگذر، اگر جویی وصالش را
نظرات