
افسر کرمانی
شمارهٔ ۱۵۰
۱
تا به دامان تو من دست تولا زدهام
پای بر اطلس و نه جامه خضرا زدهام
۲
تا دلم مطلع خورشید گریبان تو شد
خنده بر روشنی صبح مصفّا زدهام
۳
در تو گر من نظری بنگرم از چشم هوس
تیر بر مردمک دیده بینا زدهام
۴
من که مستم ز لب لعل تو ناخورده شراب
روشن است آن که می از ساغر بیضا زدهام
۵
گرچه در اوج غم عشق، کم از عصفورم
پر ز اقبال تو، بر عرصه عنقا زدهام
۶
خون خورد قبطی از این غم، که من از سیل سرشک
نیستم موسی عمران و به دریا زدهام
۷
ای که از لعل تو شد، گوهر نظمم جانبخش
دم روحالقدس از نطق مسیحا زدهام
۸
تا ز لعل لب تو، بر لب من رفت حدیث
میتوان گفت که حرفی ز معما زدهام
تصاویر و صوت

نظرات