
افسر کرمانی
شمارهٔ ۱۵۴
۱
برق عشقت را، چنان در استخوان آوردهام
کاستخوان را همچو نی، آتش به جان آوردهام
۲
از دهانت خواستم سرّی بیارم در میان
هیچ را، تعبیر از آن سرّ دهان آوردهام
۳
بس که در موی میانت بردهام فکرت به کار
خویش را باریک چون موی میان آوردهام
۴
دادهام دل در هوای کوه نور پیکرت
تا نپنداری از این سودا، زیان آوردهام
۵
بر نبرد خصم، برق جانگداز آه را
توأمان با تیرت ای ابرو کمان آوردهام
۶
با حریفان، در قمار دلبری، غنج و دلال
نسیه میآری و من نقد روان آوردهام
۷
گفتم این بالا و چشم و زلف و مژگان چیست؟ گفت:
فتنهها باشد، که در آخر زمان آوردهام
۸
همچو افسر، از غمت ای فتنه آخر زمان
شکوهها بر مردم دارالامان آوردهام
نظرات