
افسر کرمانی
شمارهٔ ۱۵۸
۱
قدح را در کف ساقی، ز حسرت خون جگر کردم
چو در مستی حدیث از لعل آن زیبا پسر کردم
۲
بت یاقوت لب، مانند صهبا کرد نوش جان
به جام از حسرت لعلش، هم از خون جگر کردم
۳
نخواهد گشت طالع، آفتاب صبح امیدم
چو من، با مدعی از شام هجرش قصه سر کردم
۴
اگر جولان کنم در عالم بالا، عجب نبود
خرد را ذره خورشید آن رشک قمر کردم
۵
شبی یاد آیدم، کز آتش رویش چو پروانه
سراپا سوختم، تا عرصه بر شمع سحر کردم
۶
چو دانستم که گردد تلخ کام، از قصه صبرم
سپردم جان شیرین و حکایت مختصر کردم
۷
ثنای مدعی کردم، به شکر وعده وصلش،
چه نفرینی، که شبها بر دعای بیاثر کردم
۸
ز بس افشاند از هجرش، سرشک از دیدگان افسر،
ز سیل اشک، ملک شاه را، زیر و زبر کردم
نظرات