
افسر کرمانی
شمارهٔ ۱۶۱
۱
عیبم مکن امروز که دستار ندارم
فرداست که خرقه گرو باده گذارم
۲
ای آن که به حنجر کشیم خنجر بیداد
تا لب به لب من ننهی جان نسپارم
۳
با قامت شمشاد تو هم بانگ تذورم
با عارض بستان تو هم صوت هزارم
۴
جز ما نتوان گفت که خورشید ببیند
تا دیده مرا هست به روی تو گمارم
۵
خون در غم عشق تو، بدان مرتبه خوردم
کز مردمک دیده بجز خون نفشارم
۶
مانند دل گمشده خویشتن ای دوست
در زلف تو عمری است که من طعمه مارم
۷
نتوان کنم از خون جگر، شرح غم هجر
هر نامه که من سوی تو، با گریه نگارم
۸
جان در کفم از بهر نثار است و دریغا
افسر، نبود لایق دلدار نثارم
تصاویر و صوت

نظرات