
افسر کرمانی
شمارهٔ ۱۶۸
۱
تا چند جفا باما، یک ره ز وفا دم زن
با خیل وفاکیشان، دستان جفا کم زن
۲
جمعیت دلها را، آشفته اگر خواهی،
دستی ز سر شوخی، بر طرّه پر خم زن
۳
دل در خم گیسویت، کارش به جنون پیوست
بر پای ، گِران بَندیش ، زین سلسله محکم زن
۴
در دایره ای کانجا، خوبان جهان جمعند
بنمای یکی جلوه، وآن دایره بر هم زن
۵
بر گردن دلها بند، از زلف مسلسل نه
بر تارک جانها، تیغ، زابروی موسّم زن
۶
زآن رایت فیروزی، کت قامت موزون است
بروی ز دو چین زلف، همواره دو پرچم زن
۷
از سنبل مشکینت، تاری به چمن بفرست
طغرای سیه رویی، بر خط سپرغم زن
۸
گر ملک سخن افسر، در زیر نگین خواهی
روزی چو سلیمان دم، زآن لعل چو خاتم زن
نظرات
سیدمحمد جهانشاهی