
افسر کرمانی
شمارهٔ ۱۷
۱
در آن گلشن، که آرند از قفس بیرون هزارش را،
به منقار آورد چون برگ گل هر نیش خارش را
۲
نمیدانم چه گلزار است این خرم فضا، یا رب
که گوش باغبان نشنیده آواز هزارش را
۳
من آن مرغم که شد آبشخورش در آن گلستانی،
که خون بلبلان چون جوی آب است آبشارش را
۴
فزاید تیرگی در چشم عاشق شعله آن مه،
مگر شمع رخی روشن کند شبهای تارش را
۵
جز این صیاد سنگین دل ما را کشت و رفت آن گه،
پس از کشتن نمی دانم که می بندد شکارش را
۶
به کوی دوست بی سامان، یکی پیک غریب استم،
که از ناآشنائیها، نمی داند دیارش را
۷
دلی کز آفتاب طلعت آن ماه شد غافل
چو بخت افسر و زلف تو دیدم روزگارش را
نظرات